ادامه ي خاطرات مهر1393
16مهر.چهارشنبه
به خاطر روز كودك قرار بود بچه هارو ببريم بيرون.علي اول مي گفت بريم پيتزا .بعدش نظرش عوض شد بريم يك رستوران سنتي براي چلوكباب .كه مام رفتيم نزديك صوفيان يك غذاخوري سنتي.ولي جو اونجا طوري نبود كه بتونم از بچه ها عكس يادگاري بگيرم.به بچه ها خوش مي گذشت اينو از خنده هاشون وچشماشون به راحتي مي شد فهميد ومعلومه كه از ديدن خوشحالي ابچه ها مام خوشحال ميشديم.خداروشكر روز خوبي شد براي بچه هام روز كودكشون خوش گذشت.
24مهر .پنج شنبه
علي هوس پيتزا كرده بود منم به جمال زنگ زدم وگفتم ظهر بچه هارو ببريم پيتزا .جمال اومد خونه وباهم حاضرشديم ورفتيم يك بارونيم ميباريد كه نگو .ولي ديگه به بچه ها قول داده بوديم نميشدنريم .
كل روزاي هفته بادرس ومدرسه علي مشغولم وزياد وقت نمي كنم برا وبلاگتون وقت بذارم .يك روز عصر مشغول درس خوندن باعلي بودم كه ديدم يكي از شاگردام چندتا عكس بچه هارو از پروفايل وايبرم برداشته وروشون كار كرده وبرام فرستاده .خيلي خيلي سورپرايز شدم خيلي خوشحال شدم واقعا خستگيم دررفت.واقعا ازش ممنونم سورپرايز خوبي بود.
واقعا دستش درد نكنه .خيلي از سورپرايزش خوشم اومد.
محرم وضفر امسال نتونستم عكسي از بچه ها بگيرم.
تاسوعا با مامان اينا وداداشم اينا وخواهرم دسته جمعي رفتيم امامزاده سيد ابراهيم .رسم هرسالمونه.
صبح عاشورا هم طبق رسم هرساله صبحانه ميريم خونه پسرخاله دامادمون..خواهر دامادمون اش نذري ميپزن وهرسال عاشورا نهار ماروهم مهمون اش نذريشون ميكنن.خدا قبول كنه.از اونجام همگي رفتيم خونه مامان وتا شب اونجا مونديم.
پنج شنبه.6آذر
بيست ونه آبان تولد آرمانه.ولي تولدشو يك هفته عقب تر انداختنه بودن.دايي ناصراينا همه مونو برا شام دعوت كرده بودند وزندايي رعنام هم طبق معمول هميشه تشريفات كرده بودن.واقعا شرمندمون كردن.دستشون درد نكنه.
آرمان جان تولدت هزاران هزار بار مبارك.
جمعه .21آذر
خاله رضوان مراسم عزاداري امام حسين گرفته بود .من ال اي رو با خودم بردم كلي وقت گذاشته بودم برا حاضركردن ال اي.موهاشو سشوار كشيده بودم طلاهاشو انداخته بودم .و..
اما اين ال آي خانوم ما قبل از رسيدن مهمونا اول كفشاشو از پاش درآورد.بعد گيره موهاشو وبه ترتيب كش موهاشو ورسيد به طلاهاش انگشترشودرآورد و..خلاصه تا مهمونا برسن هرچي من رشته بودم پنبه كرد.
اين چندتا عكس قبل از رسيدن مهموناست .خوشحالم كه لااقل تونستم چندتا عكس ازشون به عنوان يادگاري بگيرم
خاله جون به خاطر مراسم مبل هاشو جمع كرده بود خونشون سنتي شده بود .منم از اين موقعيت استفاده كردم واز شما دخترخاله هاي نازچندتا عكس گرفتم.