ال آیال آی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

ال آی سفید برفی

خاطرات مهر 1392

6  مهر.شنبه آنا طبق معمول همیشه زحمت کشیده بود وهمه مو نو برا شام دعوت کرده بود .واقعا به داشتن همچین مامان فداکارومهربو نی افتخار می کنم ،که هر چند وقت یکبار بچه هارو دور هم جمع می کنه تا بچه ها با هم بازی کنن و بزر گتر هامهمدیگرو ببینن ،همه  به ما میگن شما خیلی خانواده ی مهربو نی هستین و به نظر من این برمیگرده به مدیریت بزر گتر ها که باعث میشن یک خانواده با هم گرم بشن یا روز به روز دور از هم .خانواده هایی رو  از نزدیک میشناسم که حتی سالی یکبار هم بچه ها و پدر ومادر دور هم جمع نمیشن یا بهتر بگم بزرگ فامیل این زحمتو بخودش نمیده که لااقل تو مناسبت های خاص  (رمضان ،عید نوروز ،روز مادر و...)  بچه هارو دور هم جمع کنه ....
8 بهمن 1392

تاسوعا وعاشورای حسینی .سال 92

 22  آبان .تاسوعای حسینی .قبل از ظهر خاله نعیمه اومد وال آی رو برد تا با ارمیا برن شترهایی که برای عزاداری تو خیابان رسالت بود وببینن . این دختر  شجاع ما اصلا نزدیک شترهام نرفته بود  نعیمه می گفت به جای دیدن شترها ،بچه ها با برگ های پاییزی که رو زمین ریخته بود بازی کردن .   موقع برگشتن به خونه بهشون شمع داده بودن وال آی تا رسید خونه اصرار کرد شمعشو روشن کنیم .که با شمع موهاشو سوزو ند ، منم جلوی موهاشو کو تاه کردم .تواین عکس هنوز موهاشو نسوزونده . 23 آبان .عاشورای حسینی ال آی وارمیا شب هم همه خونه ی آنایی بودیم ودایی نادر اینا ساعت ده شب به راه افتادن بر گردن نوشهر .درسته کم مو...
8 بهمن 1392

خاطرات آبان 1392

چهارشنبه 2 آبان - کلاس داشتم و باید میرفتم مدرسه و از طرفی بابا و علی به جشن سالگرد تاسیس  بیمه ایران  دعوت بودن که تو رو گذاشتیم خو نه ی  خاله نعیمه که با ارمیا بازی کنی .البته بماند که شب ساعت 9.5 آوردنت و کلی دلم برات تنگ شده بود و خاله جون هم به مناسبت عید غدیر برا بچه ها عیدی خریده بود و همگی هم شب اومدن خو نه ما ،کلی خوش گذشت . فردا هم خو نه خاله خودم سفره دعو تیم که باز مجبورم بذارمت پیش علی و بابا.   جمعه 3 آبان همگی رفتیم وادی رحمت سر خاک بابا بزرگ که خدا رحمتش کنه ،عمرش به دنیا نبود و تو رو اصلا ندید . موقع برگشتن همه بچه ها رو بردیم کوه عون ابن علی ( اولین کوه رفتنت بود ) قربون پاهای...
8 بهمن 1392

سور خانوادگی به خاطر گرفتن وام بابا

٢٩ آبان ١٣٩٢ .چهار شنبه خدارو شکر بعد از ماهها بقیه ی وام بابا به دستمون رسید .مام به خاطر این خبر خوب آنا اینا وخاله هارو برا شام دعوت کردیم اتفاقا تولد ارمان  (پسردایی ال ای وعلی )هم بود وبا یک تیر دو نشون زدیم .   شب خیلی خوبی بود خداروشکر . خدا یا شکرت . دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت       دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ...
8 بهمن 1392

یلدای 1392

شنبه شب مصادف شده بود با شب یلدا وهمگی خونه آنا اینا دعوت بودیم .خیلی خوش گذشت . آخر شب هم طبق رسم هر ساله خاله جون تفالی به دیوان حافظ زد که این غزل اومد . سالها دل طلب جام جم از ما می کرد           آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد اینم عکس ال آی خانوم کنار هندو نه های شب یلدا . این پیراهن خوشگل که تن ال آی خانوم است رو خاله بابا جمال (اعظم خاله ) زحمتشو کشیده وبرای ال ای خریده .دستش درد نکنه .   ال ای خانوم ما روز به روز حرف زدنش بهتر میشه وقتی تلفن خونمون زنگ میزنه اول ال ای خانوم حرف میزنه یعد گوشی رو به من میده کاری نداره بشت تلفن کیه به همه میگه بیا خونم...
8 بهمن 1392

پارک آنا

19  اذر 1392 من وهانیه کار داشتیم بچه هارو بردیم گذاشتیم خونه ی خاله نعیمه .دست خاله نعیمه هم درد نکنه بچه هارو برده بود پارک تا حوصله شون سر نره . من هم که متولد اردیبهشتم وعاشق گل از دیدن این گلها توی اذر ماه احساس شادی بهم دست میده    ...
16 آذر 1392

یک مهر 1392(شروع سالتحصیلی جدید )

1 مهر .دوشنبه 1392 علی میخواست بره مدرسه ولی ال آی نمی ذاشت . می گفت منم ببر .خدا میدو نه با چه سختی علی رو از زیر قر آن رد کردم و راهی مدرسه اش کردیم .   بعد رفتن علی هم کلی گریه کرد ،منم فورا لباساشو پو شو ندم تا باهم بریم علی رو به خانه ی ریاضیات استان ثبت نام کنیم . موقع رفتن موقع برگشتن هم رفتیم مدرسه ی علی تا با معلمش آشنا بشم اتفاقا زنگ تفریح بود وعلی رو هم دیدیم . 2 مهر تولد باباست بهمین مناسبت با کمک ال ای وعلی یک کیک خوشمزه پختیم و  چهار نفری تولد بابایی رو جشن گرفتیم . 3 مهر امروز یک اس ام اسی خو  ندم  که  خیلی برام جالب اومد درسته بی ربط به موضوع وبلاگ ماست ولی یک درس اسا...
6 مهر 1392

نمایشگاه هفته ی دفاع مقدس

4 مهر پنج شنبه با  آنا اینا وخاله ها رفتیم پارک موزه ی شمیم پایداری که برا هفته ی دفاع مقدس نمایشگاه گذاشته بودن. تصاو یر ی از نمایشگاه ودر آخر شب هم یکسر رفتیم خو نه ی خاله جون.وبه اصرار علی آنا شب اومد خو نه ی ما 5 مهر .جمعه آنااینا وخاله ها برا ناهار اومدن خو نه ی ما و بچه ها کلی باهم بازی کردن .در کل روز خو بی بود . ...
6 مهر 1392

ادامه ی خاطرات شهر یو ر

14 شهریور چون من و بابا  مراسم عقد پسر  خاله ی بابا (آقا بهزاد ) دعوت بودیم ومن عادت ندارم مهمو نی های رسمی بچه با خودم ببرم (میترسم گریه کنه ،شلوغ کنه و...مبادا مهمو نی خراب بشه )شمارو بردیم گذاشتیم خو نه ی خاله جون وعلی هم از چند روز پیش خو نه ی دایی نا صر بود . 15 شهریور جمعه اولین سالگرد فوت دایی حبیب و چهلم فو ت خانمش (زن دایی راضیه ) بود .موقع بر گشتن از وادی رحمت مامان وآقا جون ا ومدن خو نه ی ما .خدا هر دوی این عزیزانو رحمت کنه .   18 شهریور خاله نعیمه زنگ زد که عصر میان خو نه ی ماومنم گفتم براشام بیان ،بعدش زنگ زدم به آنا وگفتم بیاد خو نه ی ما (آقاجون هم موقع شام  میاد) ،بعدش زنگ زدم به خاله...
6 مهر 1392

مادرانه هایم را برایت می نویسم, از اولین های من و تو تا بی نهایت

كوچك رويايي ِ من   دنيا اگر خودش را بكشد نميتواند به عشق من به تو شك كند . مام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست       عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ...   يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان     صداي قلب تو ... صداي زندگيست .      زندگي را دوست داشته باش نازنين ِ من زندگي را زندگي كن     عاشقانه   ... حتی وقتي بزرگ شدي     كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم ...
2 مهر 1392